آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

آرتین کوچولوی مامانی و بابایی

روزی که سونو وآز غربال رو به دکتر نشون دادیم

سلام به نی نی گولوی گلم مامانی دیروز ١٨ تیر رفت پیش دکتر تا دکتر سونو وآز غربالگری رو ببینه. گفت خدارو شکر تو سالم سالمی. ولی یه مشکل کوچولو هست برای مامانی که باید بره اتاق عمل تا سرکلاژ کنه. ولی من خودم میدونستم سونوگرافی که رفتیم اشتباهی عدد کانال سرویکسو داده. چون قبلش ٣٨ بود و تو اون سونو ٢٨ بود. و دکتر منو فرستاد سونو مجدد که خداروشکر تو این یکی همون عدد ٣٨ بود و کاملا طبیعی. امروز ٣ بار صدای قلب کوچولوتو شنیدم . باورم نمشه که قلب کوچولوی تو به این تندی میزنه. تا صدای قلبتو میشنیدم دلم میخواست تو بغلم بودی. از سونو گرافی رفتیم خونه مامانی من  و ٢ ساعتی اونجا بودیم و برگشتیم خونه. مامانی من و خاله مونیکا هم رفتن پارک طبق مع...
19 تير 1391

سونو گرافی و آز مایش غربالگری

عزیزم روز ٢٨ تیر رفتم پیش دکتر و فرستاد سونو و آزمایش غربالگری.البته نوشت برای روز ٦ تیر که اون موقع اولین روز هفته ١٣ هستی عزیزم. خاله مونیکا که دل تو دلش نبود ببینه معلوم میشه دختری یا پسر. مامان مامانی اون روز نامزدی دعوت بودن. منم برای ٥ عصر وقت سونو داشتم. با بابایی رفتیم . تو راه همش دعا میکردم سالم باشی و بتونم ببینمت. وقتی رسیدیم اونجا خلوت بود صدام زد منشی و من رفتم پیش دکتر و بابایی بیرون منتظر موند . دکتر خوب و مهربونی بود ولی اصلا حرف نمیزد . تا دستگاه رو گذاشت رو دل مامانی دیدمت. وای چقدر خوشحال شدم. یه نی نی ناز کوچولو تو دل منه. اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که چقدر شبیه کوچیکیای بابایی هستی. یادم رفته بود چیزی بپرسم یک...
17 تير 1391

سونو قلب

روز 6تیر 91 رفتم برای سونو قلب. خیلی نگران بودم ولی خداروشکر دکتر گفت همه چی خوبه وقلب کوچولوت میزنه. از دکتر خواستم صدای قلبتو بزاره بشنوم ولی دستگاهش صدارو نداشت. از خوشحالی به همه زنگ زدم خبرشو دادم . گفت الان اندازت 17 میلی متره .ازین به بعد تهوع مامانی شدید میشد و من اصلا دوست نداشتم غذا درست کنم یا بخورم. حدود 2 ماه تمام حالم بد بود. ولی به محض اینکه پا تو 4 ماه گذاشتی منم بهتر شدم. ...
17 تير 1391

اولین روزی که فهمیدیم اومدی تو دل مامانی

خیلی وقت بود این وبلاگ رو درست کرده بودم برای نی نی نازمون حدود ٢ ماه پیش. یعنی همون موقعی که تازه اومده بودی تو دل مامانی. خلاصه ای از اون روزا رو مینویسم و ازین به بعد هم همه خاطرات رو برات میگم تا برات بمونه و وقتی بزرگ شدی بیای بخونی و ببینی که روزایی که تو دل مامانی بودی چه اتفاقایی افتاد گلم. امروز ١٧ تیر ٩١ هست و من روزجمعه ١٥ فروردین فهمیدم تو دلمیو بابایی رو بیدار کردم و خبرشو بهش دادم. به خاله مونیکا هم یه اس ام اس دادم که خاله داره میشه و به مامانی خودم.همه خوشحال شدن. شبش اولین عروسی رو با هم رفتیم. و روز بعد هم با آز مایش دیگه مطمئن شدیم اومدی تو دلم. بعد هم دکتر رفتم و سونو گرافی که خیلی اون موقع کوچولو بودی. ...
17 تير 1391
1